معنی وسیع و پهن

حل جدول

وسیع و پهن

فراخ, گشاد


وسیع

پهن


گشاد و وسیع

پهن، فراخ


پت و پهن

دارای عرض زیاد، دارای اندامی بزرگ و پهن

لغت نامه دهخدا

وسیع

وسیع. [وَ] (ع ص) فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج). جای فراخ. پهناور. متسع. جادار. گشاد. گشاده. واسع. عریض. باوسعت و ممتد. (ناظم الاطباء): علی تکین از آب بگذشت و در صحرایی وسیع بایستاد. (تاریخ بیهقی).
- وسیعالمشرب، بی بندوبار و لاابالی در اصول وفروع دین. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وسیع بودن، وسعت داشتن.
- وسیع کردن، وسعت دادن.
|| اسب فراخ گام و فراخ ذراع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دور. (یادداشت مرحوم دهخدا).


پهن

پهن.[پ َ] (ص) فراخ. وسیع. متسع. فراخ و گشاده. (آنندراج). مقابل تنگ: جاده ٔ پهن، جاده ٔ فراخ:
و دیگر چو گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ.
فردوسی.
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی آب دشت.
فردوسی.
برآمد غو بوق و هندی درای
بجوشید لشکر بدان پهن جای.
فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
بیاورد لشکر بدریای چین
برو تنگ شد پهن روی زمین.
فردوسی.
عصای موسی، تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن، زفر.
عنصری.
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
بعمر کوته و دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
هرکه عکس رخ تو می بیند
دهنش پهن باز میماند.
عطار.
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی.
- پهن دشت، دشتی فراخ و پهناور. رجوع به پهن دشت شود.
|| عریض. پهناور. دارای پهنا:
یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی برو بر گذر.
فردوسی.
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او شست باز.
فردوسی.
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی.
جائی درو چو منظره عالی کنم
جائی فراخ و پهن چو میدان کنم.
ناصرخسرو.
چون مدتی بر آمد شاخهاش بسیار شد و بلگها پهن گشت. (نوروزنامه).
اینهمه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته بیک قفس گردد.
خاقانی.
رکن ٌ مستهدف، ستون پهن. مصفح، پهن از هر چیزی. مصلطح، پهن فراخ. هجنف، دراز پهن. فرطاس، پهن هر چه باشد. وأن، پهن و عریض از هر چیزی. عریض، پهن از هر چه باشد. (منتهی الارب). || گسترده. پَهَن پخت. (برهان). پخش. (برهان). پت (در تداول مردم تهران). پخ (در تداول مردم قزوین). مفترش:
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق سری.
منوچهری.
زر را برای صرف کند سکه دار پهن
لعنت بر آن کسی که ورا گرد میکند.
؟
رأس ٌ فرطاح، سر پهن. تفجیل، پهن ساختن چیزی را. اصفاح، پهن کردن چیزی را. (منتهی الارب). تندح، پهن واشدن گوسفند در چرا کردن.
|| مسطح. || ضخیم. مقابل باریک.
- آفتاب پهن، چاشتگاه فراخ.
|| قسمی نان:
نان داری اندر انبان ده گونه باستانی
چه قرص و چه میانه چه پهن و چه فرانی.
لامعی.

پهن. [پ ِ هَِ] (اِ) فضله ٔ اسب و استر و خر. روث. سرگین اسب و خر و استر. سرگین سم داران. آزاله (در تداول مردم قزوین).
- امثال:
پهن بارش نمیکنند، آبرو و اعتبار و ارزش ندارد.
پهن پا میزند، سخت بیکاره و ولگرد است. رجوع به پهن پا زدن شود.
- تخته پهن، پهن خشک گسترده زیر حیوانات بارکش و سواری ده در طویله خوابیدن او را.

پهن. [پ َ هََ] (ص) پهن. عریض:
پر پهن آسمان راست چنان طوطیی
کز هوس بچگان باز کند پر، پهن.
ابوالمفاخر رازی.
چون گل سوری شده گرد و پهن
لعل تر از لاله بروی چمن.
امیرخسرو.
رجوع به پَهْن شود. || (اِ) شیری که بسبب مهربانی در پستان مادر طغیان کند. (برهان). پَهَنَه:
پستان مثال غنچه پر از شیر شبنم است
از مهر طفل سبزه برون آیدش پهن.
آنی (یا) آبی (از جهانگیری).

پهن. [پ َ] (اِخ) (چشمه...) رجوع به چشمه پهن در مرآت البلدان ج 4 ص 232 شود.


پت و پهن

پت و پهن. [پ َ ت ُ پ َ] (ص مرکب) از اتباع. پهنی پهن: بینیئی پت و پهن.


پهن و دراز

پهن و دراز. [پ َ ن ُ دِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) عریض و طویل. باعرض و طول. دارای پهنا و درازا:
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او شست باز.
فردوسی.
ابلنداح، پهن و دراز شدن. فراخ شدن جای. (منتهی الارب).

مترادف و متضاد زبان فارسی

وسیع

پهن، جادار، عریض، فراخ، فضادار، گشاد، گشاده، واسع، گسترده، ممتد، مبسوط،
(متضاد) تنگ


پهن

پخش، پهناور، عریض، فراخ، گسترده، گشاد، مسطح، وسیع،
(متضاد) کم‌عرض

فرهنگ فارسی هوشیار

پهن

سرگین اسب وخر واستر عریض، فراخ، وسیع

فرهنگ عمید

پهن

پخش،
عریض، پُرپَهنا،
گسترده،
* پهن کردن: (مصدر متعدی) گستردن فرش بر روی زمین،

معادل ابجد

وسیع و پهن

209

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری